ـرای شـاعـر بـودَن..
و نـوشـتـن..
نـیـازے بـه بـهـانـه نـدارَم..
کـافـیـسـت نـبـاشـے . .
اما وقتی اسمشو می شنوی
داغ دلت تازه میشه !
اشک توی چشمات جمع می شه !
اما بعضی وقتا دستت میره رو شمارش …
که زنگ بزنی ، نزنی ، بزنی ، نزنی !
اما دلت میخواد بازم بهش فکر کنی !
اما دلت واسه صداشو خنده هاش لک زده !
اما شبا تا صبح خوابت نمی بره ،
با خودت میگی یعنی داره چیکار میکنه !
اما میدونی چقدر " مهمه " !
می دونی خیلی دوسش داری !
بگو مهمه ؛
اما …
نیست
فرودگاه*ها بوسه*های بیشتری از
سالن*های عروسی به خود دیده*اند
و دیوارهای بیمارستان*ها
بیشتر از عبادتگاه*ها دعا شنیده*اند . . .
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم هر جا که دلت می خواهد برو
فقط ارزو میکنم...
وقتی دوباره هوای من به سرت زد
انقدر اسمان بگیرد که...!...
با هزار شب گریه ارام نگیری
و اما من !!!
بر که نمیگردم هیچ،
عطر تنم را هم
از کوچه های پشت سرم جمع میکنم
که لم ندهی روی مبل های "راحتی"
با خاطره هایم قدم بزنی
خیلــــی وقــــتا بهــم میگن :چرا میخنــــدی بگو ما هــــم بخنـــدیم…
اما هرگــــز نگفتــن:چرا غصــــه میخوری بگـــو ماهــم بخــوریم…